×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ghesye-tanhaei.gohardasht.com

parasto

× ghesee zendegi sher ravayat
×

آدرس وبلاگ من

gheseye-tanhaei.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/masiha_nafas2000

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

فصل2

 سال 1346دريك روزسرد درشهرري بيمارستان فيروزآبادي به دنياآمدم.دريك خانواده پرتنش خانواده اي كه بنيادش به غلت نهاده شده بودوتمام انتخابهاوانتظارهايي كه ازهم داشتن به اشتباه بودمادردرمقام مادربودنش ناخواسته سواستفاده ميكردپسرش ازتعصب زيادديني به اشتباه ميرفت پدرمن بامادرم وقتيكه ازدواج كرد4فرزنداز2ازدواج قبلش داشت.مادرمن يك دخترنوجوان بودكه به خاطرفقرمالي مادرش اورامجبوربه اين ازدواج كرده بودمن فرزندآخراين خانواده بودم.مادرمبه گفته برادرناتنيش من رونميخواست ودوبارقصدجون من روكرده بود كه اتفاقي برادرش ميبيند ومن رانجات ميده درآن زمان من زيريك سالگي بودم كه مادرم ميخواسته من راازبين ببردحالا چرا من هنوز نتونستم بفهمم.پدرم تعريف ميكردكه يك روز درحاليكه مشغول نمازخواندن بوده ومن گريه ميكردم ودرحاليكه خواهرم فاطمه من رو در روي پاهايش گذاشته بود وتكان ميداد تاشايدمن آرام بگيرم مادرم درحال جمع كردن وسايل شخصي خودبودتابراي هميشه برودپدرم ميگفت من بعدازنمازخودم رابه دلدرد زدم تا بله منصرف شودومن را آرام كندوخواهرم هم ديگه به گريه افتاده بود اما مادرمن برايش مهم نبود.من يك ساله بودم كه مادرم براي بارسوم جداشدوچهاربجه قدونيم قدرا به اميدپدرم گذاشت وبراي هميشه رفت.پدرم چون خواهرم شش ساله بودونميتوانست ازمن نگه داري كندمجبورشده بودمن روبه مادربزرگم ربابه بدهد وباماهيانه مبلغي به عنوان هزينه نگهداري از من پرداخت ميكرد.من كم كم بزرگ ميشدم واززماني يادم مياد كه اطرافيانم را ميشناختم.مادربزرگم من روخيلي اذيت ميكرد وباكوچكترين اشتباه من روتنبيه ميكرديادم مياددر وسط حياط مايك حوض بود ويكي ازتنبيهاي من اين بود كه يك طرف كتف من رو ميگرفت ومن را فرو ميكرد ته حوض كمي مكث ميكردوبعددرمياورد واين كارچندبار تكرارميشدبازيادم هست كه مايك زيرزمين داشتيم ويكي ديگه ازتنبيهاي من اين بودكه من روميكردتوزيرزمين ومن بايددراونجاتازمانيكه خودش فكرميكرد لازم هست بايدميماندم.من كلمه نامزدرابه گوشم شنيده بودم ويك پسرخاله داشتم به نامه اكبريادم مياد وقتي كه من روكرده بودتوزير زمين پسرخالم آمداونجا ومن ازپنجره مانندي كه داشت اورا ديدم وبه اوگفتم اكبر آقا بيا نامزد من بشو تا آبجي من روببخشه يادآوري كنم منظورم ازنامزد يعني ضامن من بشو وما همه به مادربزرگمون ميگفتيم آبجي خلاصه اينكه وقتي كه اين حرف ازدهان من دراومد همه خنديدن وپسرخالم به مادربزرگم گفت من نادزدش ميشم اينبارببخشش.ولي بعدهاهرچي فكرميكردم نميدونستم براي چي بامن اين رفتارو ميكرد؟گيرم كه من شيطون وشروربودم آياحق من اين بود؟ديگه نميتونم ادامه بدم بقيه داستان بعدادامه ميدم.فعلا..........

سه شنبه 6 آذر 1391 - 2:10:27 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم